داستان‌های ترکمنی

داستان افسانه‌ی ترکمنی خواهرجان

یکی بود، یکی نبود. مرد کشاورزی بود که با زنش زندگی می‌کرد. او یک  دختر و یک پسر داشت.
یک روز زن به بستر بیماری افتاد و خیلی زود از دنیا رفت. مرد  کشاورز برای اینکه دختر و پسرش در خانه تنها نباشند زن دیگری گرفت و به خانه  آورد.

این زن از همان روز اول با خواهر و برادر بدرفتاری را شروع کرد و همیشه به  آنها سرکوفت می زد و می گفت: «چشم دیدن هر جک و جانوری را دارم، ولی چشم دیدن شما را  ندارم.»زن از صح تا شب هزار جور نقشه می کشید که آنها را از میان بردارد. یک روز  درویشی به خانه ی آنها آمد و زن را غصه دار و غمگین دید. علت را پرسید.
زن گفت:« شوهرم از زن قبلی اش دو تا جانور دارد که مجبورم کنیزی آنها را بکنم و تر و خشکشان  کنم. من دیگر خسته شدم و چشم دیدن آنها را ندارم.»
درویش گفت: «اینکه غصه خوردن  ندارد. خودم مشکلت را حل می کنم. تو فقط برای من انعام خوبی تهیه کن!»
زن گفت: «حاضرم هرچه دوست داری برایت تهیه کنم. تا از شر آنها خلاص شوم.»
درویش و زن در  حال صحبت بودند که مرد کشاورز غصه دار و غمگین  و خسته و کوفته از راه  رسید.
درویش از مرد کشاورز پرسید:« تو چرا غصه می خوری، مگر اتفاقی افتاده؟»
مرد کشاورز گفت:« من غصه نخورم کی غصه بخورد؟ چند سال است که زحمت می کشم و تخم بر  زمین می پاشم. ولی زمین محصول خوبی نمی‌دهد. گندم می کارم بار نمی دهد، جو می کارم  بار نمی‌دهد، و دیگر خسته شده ام و کاری از دستم بر نمی آید.»
درویش کمی ادای  فکر کردن را در آورد و گفت:« فکری به نظرم رسید. اگر به گفته های من عمل کنی ، سال  بعد حتما محصول خوب و زیادی خواهی گرفت.»
مرد گفت:« اگر مشکلم با حرفهای تو حل  شود، با جان و دل به آن عمل می کنم. تو فقط بگو چه کار باید بکنم که از این گرفتاری  و بدبختی خلاص شوم.»
درویش که منتظر همچین فرصتی بود، گفت:« دختر را بکش و توی  مزرعه ی گندم دفن کن! پسرت را بکش توی مزرعه ی جو دفن کن! آن وقت سال بعد می بینی  که چه محصول خوب و زیادی گیرت می آید.»
در همان موقع، دختر در اتاق بغلی در حال  شانه کردن موهایش بود،‌حرف های آنها را شنید و فوری آینه و شانه اش را براشت و به  دنبال برادرش دوید تا خبر را به او بگوید و با هم فرار کنند.
برادرش با دوستانش  در حال قاب بازی بود، دختر او را صدا زد و گفت: « برادر! بیا برایت قاب طلایی  آوردم. با آن بازی کن!»
برادر گوش به حرفهای خواهر نکرد و نیامد. دختر بار دیگر  برادرش را صدا زد و حرف هایش را تکرار کرد. ولی این بار هم برادر نیامد.
دختر که  دید وقت دارد می گذرد و هر لحظه ممکن است، پدر و زن بابا بیایند، یکی از دوستان  برادرش را صدا زد و گفت: « پس تو بیا این قاب طلایی را بگیر و با آن بازی کن ، تا  همه را براحتی ببری!»
برادر تا این حرف خواهرش را شنید، دوان دوان پیش او آمد. خواهر او را به گوشه ای برد و تمام ماجرا را تعریف کرد و گفت:« دیگر نباید یک لحظه  هم اینجا بمانیم ، اگر دیر کنیم گیر پدر و زن بابا می افتیم و کشته می‌شویم.»
آنها از همان جا پا به فرار گذاشتند.
پدر و زن بابا تا آمدند آنها را بگیرند و  بکشند، دیدند فرار کرده ا ند. آنها دست به دامن درویش شدند که چطوری آنها را پیدا  کنند.
درویش گفت:«سوزن زیر پایتان بگذارید و به اطراف نگاه کنید.»
زن و مرد  سوزن زیر پایشان گذاشتند و بالای آن رفتند. به اطراف نگاه کردند، و بچه‌ها را در  حال فرار دیدند.
زن و مرد هم به دنبال آنها شروع به دویدن کردند.
زن و مرد  دویدند و دویدند و دویدند تا ه نزدیک خواهر و برادر رسیدند، زن دستش را دراز کرد که  آنها را بگیرد، دختر از ترس، شانه اش را به زمین انداخت. شانه تبدیل به خارهای نوک  تیز شد.
زن و مرد نتوانستند از خارستان بگذرند. پس زن صدایش را مهربان کرد و رو  به آنها داد زد:«دخترم  چطوری از خارستان گذشتید؟»
دختر جواب داد:«ما سینه  خیز کردیم از خارستان گذشتیم »
زن و مرد هم سینه خیز کردند و نوک های تیز خارها،  تمام بدنشان را خونین و زخمی کرد.
خواهر و برادر دوباره پا به فرار گذاشتند.
زن بابا و مرد به هر جان کندنی بود، از خارستان عبور کردند و دوباره به خواهر و  برادر نزدیک شدند.
    مرد وقتی به چند قدمی آنها رسید، دستش را  برای گرفتن آنها دراز کرد. دختر از ترس آینه اش را جلوی پای آنها انداخت. آینه  تبدیل به دریا شد. زن و مرد نتوانستند از دریا عبور کنند ماندند حیران و سرگردان که  چگونه از دریا عبورکنیم.
زن بازهم صدایش را مهربان کرد و گفت:« دخترم! چطور از  دریا گذشتید؟»
دختر هم جواب داد:« از گردنمان سنگ سیاه آویزان کردیم، دامنمان را  از سنگ سفید پرکردیم، به پاهایمان از هر دو سنگ سیاه و سفید بستیم و به دریا زدیم و  براحتی از آن گذشتیم!»
زن و مرد تا حرف دختر را شنیدند، از گردنشان سنگ سیاه  آویزان کردند. به پاهایشان سنگ و سیاه و سفید بستند و دامنشان را از سنگ سفید پر  کردند و به دریا زدند. سنگینی سنگ ها آنها را به زیر دریا کشید و هر دوی آنها غرق  شدند.
  خواهر و برادر باز پا به فرار گذاشتند، رفتند و رفتند تا اینکه در  راه تشنه شان شد. برای پیدا کردن آب گشتند و گشتند تا به پیرمردی رسیدند و از او  سراغ آب را گرفتند. پیرمرد گفت:« اگر کمی دیگر بروید، به جوی آب های زیادی خواهید  رسید. که یکی برای اسب ها، یکی دیگر برای سگ ها ، و دیگری برای آهو ها و یکی هم  مخصوص انسان است.»
پیرمرد ادامه داد:« ولی مواظب باشید که جوی آب انسان با جوی  آب آهو خیلی شبیه است. اگر از جوی آب آهو بخورید به آهو تبدیل می شوید.»
خواهر و  برادر رفتند و رفتند و رفتند تا به جوی آب اسب رسیدند، برادر آب خواست، خواهر گفت:« کمی صبر کن، این جوی آب مال اسب است.اگر از این آب بخوری، اسب می شوی.»
باز  رفتند و رفتند تا به جوی آب سگ رسیدند، برادر که خیلی تشنه اش شده بود، گفت:« من  خیلی تشنه هستم، آب می خواهم!»
خواهرش گفت:« کمی دیگر صبر کن، این جوی آب مال سگ  است، اگر از این جوی ، آب بخوری، تبدیل به سگ می شوی.»
باز رفتند و رفتند  و باز هم  رفتند تا به جوی آب آهو رسیدند، برادر تا  جوی آب آهو را دید  به طرف آن دوید.
خواهر هم به دنبالش دوید و داد زد:« برادر جان! برادر جان! این  جوی آب مال آهو است.»
برادر با صدای بلند گفت:« من دیگر طاقت ندارم. از تشنگی  دارم هلاک میشم.»
خواهر گریه کنان داد زد:« کمی دیگر صبر کن، اگر از این آب  بخوری تبدیل به آهو می شوی. آنوقت من چکار باید بکنم؟»
برادر تا گریه ی خواهرش  را دید، ایستاد و خواهرش به او رسید و دستش را گرفت و دوباره به راه افتادند. رفتند  و رفتند تا به جوی آب مخصوص انسانها رسیدند و از آب آن خوردند و سیر که شدند برای  استراحت کردن به طرف درخت چنار بزرگی رفتند. هنوز به درخت چنار نرسیده بودند  که برادرش  یادش آمد که کفشش را کنار جوی آب جا گذاشته است. پس رو به  خواهرش کرد و گفت: « می بینی خواهر جان! کفشم  کنار جوی آب جا مانده است. من  چگونه بدون کفش توی این صحرا راه بروم. تا تو کمی زیر درخت چنار استراحت بکنی فوری  می روم و خیلی زود آن را می آورم.»
        خواهر گفت:«نه برادر!توهمین جا کناردرخت چنار بمان من خودم می روم و کفشت را می  آورم . می ترسم تو از جوی آب آهو بخوری و کار دست خودت بدهی !»
برادر گفت :«تو  غصه آن را نخور ، من خودم می روم و خیلی زود با کفش بر می گردم!»
برادر این را  گفت و دوان دوان به طرف جوی آب دوید . وقتی به آن رسید ، کفشش را برداشت و دوباره  شروع به دویدن کرد تا پیش خواهرش برگردد. او موقع برگشت باز تشنه اش شد و زورش آمد  تا جوی آب انسان برود و آب بخورد .پس به طرف جوی آب آهو رفت و خم شد و کمی از آب آن  نوشید و همان جا تبدیل به آهو شد .
دختر وقتی دید که برادرش دیر کرده است ،  نگران شد ؛ با نگرانی منتظر برادرش نشسته بود که دید آهویی زیبا آرام آرام به طرفش  می آید و یک جفت کفش از شاخ هایش آویزان کرده است . دختر تا چشمش به کفش ها افتاد  آن را شناخت و گفت :«این کفش ها که مال برادر من است .»
آهو غمگین و غصه دار پیش  خواهرش آمد و گفت : «من همان برادر تو هستم ،تشنه شدم و از آب آهو خوردم و به این  روز افتادم .»
دختر که قبلا غصه دا ر بود ،غصه دار تر شد و شروع به گریه کرد . دختر حسابی گریه اش را کرد و گفت: «حالا که کار از کار گذشته است، برویم کمی  استراحت بکنیم تا ببینیم چه پیش می آید .»
دختر برادرش را دنبالش راه انداخت و  به پیش درخت چنار رفت و رو به رو به او گفت: «ای درخت چنار خم شو!»
درخت چنار که  دلش به حال دختر می سوخت، خم شد. دختر آهو را پای چنار بست و خودش بالای آن رفت و  گفت:«راست شو ،ای درخت چنار!راست شو!»
درخت چنار راست شد و دختر بالای آن رفت و  نشست.
کمی بعد شاهزاده سوار بر اسب کنار درخت چنار آمد تا از جوی اسب، اسبش را  آب بدهد.
اسب خم شد تا از آب جوی بخورد ، چهره دختر زیبایی را توی آب دید.
اسب ترسید رو و رم شد. شاهزاده دوباره اسب را به کنار جوی آب برد.اسب بار دیگر چهره  دختر را در آب دید و رم کرد.
شاهزاده ماند حیران و سرگردان که چرا اسب رم می  کند  و آب نمی خورد .نگاهی به این ور و آن ور کرد و بالای درخت چنار دختر  زیبایی را دید که مثل پنجه آفتاب بودو تا به حال لنگه اش را ندیده بود .
شاهزاده  که یک دل نه ، صد دل عاشق دختر شده بود ، رو به او کرد و گفت : «ای دختر !لحظه ای  رویت را بپوشان ، تا اسبم از جوی ، آب بخورد.»
دختر رویش را آن وری کرد و با  موهایش رویش را پوشاند.
شاهزاده اسبش را آب داد و فوری به قصر برگشت ، او مریض و  بد حال شد و در بستر بیماری افتاد .
از شاهزاده علت را پرسیدند ، او هم تمام  ماجرا را از اول تا آخر تعریف کرد .
پس کسان زیادی دنبال دختر فرستادند تا به  قصر بیاید و با شاهزاده ازدواج بکند. ولی دختر راضی نشد که نشد و از بالای درخت جنب  نخورد.
حال شاهزاده روز به روز بدتر و بدتر می شد و پادشاه نگران حال او بود و  مانده بود حیران و سرگردان که دیگر چه کسی را دنبال دختر بفرستد تا او را راضی کند  و به قصر بیاورد .
پادشاه نگران و غمگین نشسته بود که پیرزنی پیش او آمد و گفت: «ای قبله عالم ! اگر دختر را به قصر بیاورم، به من چه می‌دهی ؟»
    پادشاه که نگران حال شاهزاده بود و او را بسیار دوست می داشت ، جواب داد : «اگر بتوانی دختر را به قصر بیاوری ، تو را از مال دنیا بی نیاز می کنم .»
پیرزن  گفت : «پس برای من یک سه پایه ، یک دیگ ، یک صندوقچه و یک اسب قوی بیاورید .تا دختر  را به حضور شما بیاورم.»
پادشاه دستور داد هر چه پیرزن می خواست آماده کنند . در  یک آن وسایل را آماده کردند و پیش پیرزن آوردند . پیرزن ، دیگ و سه پایه و صندوق را  بار اسب کرد و به طرف چنار رفت .
پیرزن وقتی به درخت چنار رسید ، بدون اینکه  توجهی به دختر بکند ، از اسب پیاده شد و وسایل را یکی یکی پایین آوردو این طور نشان  داد که می خواهد غذا بپزد.
دختر از بالای درخت چنار پیرزن را تماشا می‌کرد‌.
پیرزن اولین کاری که کرد ، سه پایه را روی زمین وارونه گذاشت‌. زیر سه پایه کمی  هیزم و روی آن، دیگ را سرو ته قرارداد.
دختر که می دید پیرزن تمام کارها را  قاطی کرده است طاقت نیاورد، دلش به حال پیرزن سوخت و از بالای درخت چنار داد زد: «مادر جان! سه پایه و دیگ را وارونه گذاشتی، هر دو را برگردان، و گرنه نمی  توانی غذا بپزی !»
پیرزن که منتطر بهانه ای بود، گفت:«ای دختر جان ! پدر پیری  بسوزد، من که نمی توان خوب ببینم. اگر راست می گویی بیا کمکم کن !»
دختر گفـت :« من از همین جا به تو می گویم که چکار باید بکنی .»
پیرزن گفت : « با گفتن تو  که کار پیش نمی رود ، کی باید آن را انجام دهد.»
دختر که دلش به حال پیرزن سوخته  بود ، رو به درخت چنار کرد و گفت: «خم شو ای درخت چنار ! خم شو !»
درخت چنار خم  شد و دختر پایین آمد و سه پایه و دیگ را درست کرد و دوباره خواست بالای درخت برود  که پیرزن گفت: «دخترم، حالا که پایین آمدی . یک زحمت دیگر هم برایم بکش و از  صندوق کمی فلفل و نمک بیاور و توی دیگ بریز . دختر به طرف صندوق رفت. درش را باز  کرد ولی چیزی توی آن ندید . رو به پیرزن گفت:«مادر جان توی صندوق که  چیزی   نیست!»
پیرزن گفت :«چطور ممکن است چیزی نباشد. کمی خم شو،  کمرت که نمی شکند دختر جان ! من خودم با دستهای خودم فلفل و نمک را توی آن گذاشتم !»
دختر به دقت شروع به وارسی صندوق کرد و سرش گرم شد. پیرزن از فرصت استفاده  کرد، او را هل داد توی صندوق و درش را بست . دختر داد کشید :« وای آهویم ، آهویم !»
پیرزن گفت :« تو غصه آهو را نخور ، آن را هم با خود می بریم .»
پیرزن با  صندوق به قصر آمد . پادشاه وقتی دید که پیرزن به قولش عمل کرده است، خیلی خوشحال  شد و انعام خوبی به پیرزن داد . بعد امر کرد که زودتر در صندوق را باز کند.
در  صندوق را که باز کردند ، دیدند دختری مثل پنجه آفتاب توی آن نشسته است.
قرار شد  دختر را به عقد شاهزاده در بیاورند . دختر رو به شاهزاده کرد و گفت: « من برای عقد  یک شرط دارم . اگر قبول کردی به عقد تو در می آیم و گرنه عقد بی عقد. »
شاهزاده  که نمی خواست دختر را از دست بدهد ، گفت: «چه شرطی؟»
دختر آهو را نشان او داد  و گفت: « او برادر من است ، او از آب آهو خورده و تبدیل به آهو شده . حالا شرط من  این است که او باید جای گرم و نرم بخوابد و نخود و کشمش بخورد .»
شاهزاده گفت : « تو غصه نخور.کاری می کنم که او هیچ کم و کسری نداشته باشد .»
بعد هفت شبانه  روز جشن گرفتند و پایکوبی کردند و دختر زن شاهزاده شد . دختر در قصر شاهزاده زندگی  خوبی را آغاز کرد . برای آهو هم بالشی از مخمل درست کرد و غذایش هم نخود و کشمش بود .
شاهزاده کنیزی سیاه و کچل داشت. او به زندگی خوب دختر حسادت می کرد و شب و روز  به فکر چاره ای بود که دختر را از میان بردارد و جایش را بگیرد .
روزی کنیز رو  به دختر کرد و گفت:« زن شاهزاده های دیگر با کنیزهایشان به لب رودخانه می روند و  گردش و آبتنی می کنند . تودوست نداری کمی گردش و تفریح بکنی؟»
دختر گفت :« من  علاقه ای به این کارها ندارم و نمی خواهم برای تو دردسر درست کنم.»
کنیز گفت :« اگر من خودم دوست داشته باشم چی ؟ مگر من کمتر از کنیزهای دیگر هستم که نباید با  شما به گردش بروم.»
کنیز هی گفت و گفت تا دل دختر را به دست آورد و راضی اش کرد  به همراه او به رودخانه بیاید.
کنیز بار و بندیلش را بست و زن شاهزاده را به  کنار رودخانه برد. آهو هم بازی کنان  رد آنها را گرفت و از پشت سر آنها به لب  رودخانه رفت.
وقتی لب رودخانه رسیدند، کنیز زه شاهزاده را به کنار رودخانه برد و  حواس او را پرت کرد و هل داد طرف رودخانه. زن شاهزاده افتاد توی آب، و ماهی  بزرگی که دنبال غذا می گشت، دختر را درسته قورت داد.
کنیز وقتی آهو را دید که با  نگرانی به رودخانه چشم دوخته است، رو به او کرد و گفت: « اگر در این باره به کسی  چیزی بگویی و صدایت را در بیاری، همان بلایی  را سرت می آورم که بر سر خواهرت  آوردم!»
آهو که خیلی ترسیده بود، دم بر نیاورد و غصه دار و غمگین به خانه برگشت. کنیز هم لباس های زن شاهزاده را پوشید و خود را به شکل او در آورد و به قصر  برگشت.کنیز موقع خواب، شروع به خاراندن سر کچلش کرد. شاهزاده وقتی قرت قرتی شنید،  گفت: « چه کار داری می کنی؟»
کنیز گفت:« مادرم کمی« قاورقا» برایم فرستاده، دارم  آن را می خورم.»
شاهزاده گفت:« کمی هم به من بده.»
کنیز دست از خاراندن سر  کچلش کشید و گفت: « کاش زودتر می گفتی، الان آخرش را خوردم.!»
شاهزاده برای  خوابیدن سرش را روی بالش گذاشت  و تا چشمانش را بست دویاره صدای قرت قرت کله ی  کچل کنیز بلند شد.»
شاهزاده باز پرسید:« دیگر چه می خوری؟»
کنیز دست از  خاراندن کله اش برداشت و گفت:« مادرم کمی شکلات کنجد دار برایم فرستاده، دارم آن را  می خورم.»
شاهزاده گفت:« کمی هم به من بده!»
کنیز گفت: « کاش زودتر می گفتی،  الان تمامش کردم.»
آهو که دید  دیگر آن حال و هوای سابق را ندارد و  از چشم همه افتاده است و به جای بالش نرم و گرم مخمل، روی خار و خاشاک می خوابد. به  جای نخود و کشمش، سبوس سیاه می خورد، با غصه و ناراحتی رفت لب رودخانه و با صدای  بلند خواند:
                                   
خواهر جان! خواهر جان!
تشک و مخمل خار سیاه شد خواهر جان
نخود و کشمش سیوس  سیاه شد خواهر جان
دختر که توی شکم ماهی دو دختر دوقلو به دنیا آورده بود، و اسم  یکی را حصل و دیگری را گوزل گذاشته بود. وقتی صدای غمگین برادرش را شنید با غصه و  ناراحتی به آواز جواب داد:
برادر جان برادر. خواهر به قربان تو
دهان ماهی شده  است جای من
به روی آب پریشان است موی من
حصل روی این زانویم نشسته
گوزل  روی اون زانویم نشسته
بگو به شاهزاده که قولت چی شد
مثل کنیز، دل تو هم سیاه  شد
آهو گریان و نالان به قصر برگشت و از ترس اذیت و آزار کنیز نتوانست چیزی به  شاهزاده بگوید. ولی کنیز از رفتار و حرکات آهو شک به دلش افتاد که نکند او بته اش  را روی آب بریزد و هر چه را که رشته است، پنبه کند. پس به فکر راه چاره ای افتاد که  طوری آهو را از میان بردارد.
کنیز خود را به ویاری زد و هوس گوشت آهو کرد. او شب  و روز ناله می کرد و گوشت آهو می خواست.
شاهزاده گفت:« آخه آهو که برادر توست،  تا حالا کی دیده کسی گوشت برادرش را بخورد.تا تو دومی اش باشی؟»
ولی کنیز پاهایش  را توی یک کفش کردهبود که الا و بالا باید گوشت آهو را بخورم.
وقتی شاهزاده  اصرار زیاد او را دید ناچارا قبول کرد و رفت تو نخ آهو که چه کار می کند.
آهو هم  روزی سه بار کنار رودخانه می رفت و حرف هایش را به خواهرش می گفت و جواب می شنید و  با عصه بر می گشت به قصر.
روزی شاهزاده رد آهو را گرفت و به دنبالش رفت، آهو به  طرف رودخانه رفت و روبه آن خواند:
خواهر جان! خواهر جان!
تشک و مخمل خار سیاه  شد خواهر جان
نخود و کشمش سبوس سیاه شد خواهر جان
و دختر هم از ته دریا از  داخل شکم ماهی جواب داد:

برادر جان برادر، خواهر به قربان تو
دهان  ماهی شده است جای من
به روی آب پریشان است موی من
حصل روی این زانویم  نشسته
گوزل روی اون زانویم نشسته
بگو به شاهزاده که قولت چی شد
مثل کنیز،  دل تو هم سیاه شد
شاهزاده فهمید که رازی بین آهو و ردوخانه وجود دارد. پس دستور  داد، تا چهل روز هیچ کس گاوش را به لب رودخانه نبرد. تا خوب تشنه شان بشود.
گاوها چهل روز تشنگی کشیدند. روز چهل و یکم شاهزاده دستور داد گاوها را لب رودخانه  ببرند.
گاو ها را ول کردند طرف رودخانه، آنها از بس بی آبی کشیده بودند، در یک  چشم به هم زدن آب رودخانه را خوردند و تمام کردند.
ماهی بزرگ راگرفتند و شکمش را  پاره کردند و با تعجب دیدند که زن شاهزاده به همراه دو دخترش حصل و گوزل آن تو  نشسته است. شاهزاده از او پرسید:« تو این تو چه کار می کنی؟»
دختر تمام ماجرا را  از اول تا آخر برای او تعریف کرد.
شاهزاده از آهو پرسید:« تو چرا چیزی  نگفتی؟»
آهو هم جواب داد:« از ترس کنیز، او می خواست مرا هم بکشد.»
شاهزاده  آنها را به قصر آورد و رفت سراغ کنیز سیاه و کچل و از او پرسید: « تو شلاق دوست  داری یا اسب چموش؟»
کنیز که فکر می کرد شاهزاده می خواهد هدیه به او بدهد، با  خوشحالی گفت: « اسب چموش بهتر است، می توانم آن را سوار بشوم و به دیدن مادرم  بروم.»
شاهزاده دستور داد اسب چموشی را آماده کنند. اسب که آماده شد، کنیز را به  دم اسب بستند و ول کردند به صحرا. اسب چموش شلاق زنان کنیز را به دنبال خود کشید و  برد.
بعد به آهو از جوی آب انسان، آب دادند و او مثل اولش تبدیل به انسان  شد.
آنها سال های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

نوشته‌ : عبدالرحمان مرادی www.bayragh.ir

مارقوش ترکمن صحرا / دایرة المعارف جامع ترکمن

www.margush.ir

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

*

code

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
احسان تولز