مقالات

بیاد ربای سرای بزرگ ترکمن نازمحمد پقه / عبدالرحمن دیه‌جی

به یاد نازمحمد پقه

به مناسبت ۲۳ شهریور سالروز وفات نازمحمد پقه، شاعر محبوب ترکمن صحرا

به یاد رباعی سرای بزرگ ترکمن نازمحمد پقه

۲۳ شهریور ۱۳۸۱ در استانبول بودم که خبر فوت یکی از عزیزترین دوستانم شاعر گرانقدر نازمحمد پقه را شنیدم و دنیا بر سرم ریخت. نمی دانستم با که درد دل کنم و با که بگریم. سرانجام به قلمم پناه بردم و سوگنامه ای نوشتم برای آن فرزند رشید ترکمن صحرا که در بسیاری از قلبهای جوان آن دیار ریشه عمیق دوستی و محبت را زده بود.

فردا ۲۳ شهریور است یادآور همان روز تلخی که ترکمن صحرا رباعی سرای بزرگ خود را از دست داد. یاد آن شاعر فرهیخته ترکمن، یاد آن دوست گرامی و آن انسان دریادل گرامی باد!

به این خاطر سوگنامه ای را که روز رحلت دوست عزیزم نازمحمد نوشته بودم خدمت خوانندگان گرامی تقدیم می کنم  تا یاد و  خاطره ای باشد از آن گل نوشکفته ادبیات ترکمن که چشمان دریایی اش را چه زود به روی طوفان زندگی بست.
Dr A dieji - بیاد ربای سرای بزرگ ترکمن نازمحمد پقه / عبدالرحمن دیه‌جی

 در سوگ  رباعی سرای بزرگ ترکمن نازمحد پقه

نازمحمد، دلم‌ مي‌تركد از اين‌ كه‌ مي‌خواهم‌ براي‌ تو و بياد تو بنويسم‌، چه‌ سخت‌ است‌ پذيرفتن‌ اين‌ حقيقت‌ كه‌ تو چشم‌ به‌ دنيا فرو بسته‌اي‌ و چه‌ سخت‌تر اينكه‌ در كشوري‌ ديگر بسر بري‌ و نتواني‌ در تشييع‌ جنازه‌ يكي‌ از بهترين‌ دوستانت‌ شركت‌ كني‌، مخصوصا اين‌ كه‌ دوستي‌ ما در آن‌ سال‌ كه‌ باهم‌ در يك‌ اتاق‌ گذرانديم‌ به‌ برادري‌ رسيده‌ بود و دلم‌ مي‌تركد از تصور اينكه‌ آن‌ روزها مثل‌ خواب‌ و رويا گذشته‌ است‌. ما سه‌ برادر بوديم‌ در يك‌ اتاق‌: منصور خرمالي‌، تو و من‌.

منصور كارشناسي‌ ارشد مط‌بوعات‌ مي‌خواند، من‌ كارشناسي‌ ارشد پژوهش‌ هنر و تو در هفته‌نامه‌ آتيه‌ مشغول‌ به‌ كار بودي‌. من‌ كتاب‌ مي‌نوشتم‌، تو مي‌خواندي‌ و شعر مي‌نوشتي‌ و من‌ گوش‌ مي‌دادم‌. آن‌ روزهايي‌ كه‌ من‌ و منصور و تو، نان‌ بربري‌ از ميدان‌ گرگان‌ ”در تهران‌” مي‌گرفتيم‌ و چايي‌ مي‌گذاشتيم‌ و مي‌خورديم‌ و به‌ مزاح‌ مي‌پرداختيم‌ كسي‌ چه‌ مي‌دانست‌ كه‌ منصور و تو به‌ اين‌ زودي‌ ما را ترك‌ خواهيد كرد. هر دو گل‌ بوديد. چه‌ معصوم‌ بود منصور، چه‌ ساده‌ و بي‌آلايش‌ بود، با آن‌ لبخند هميشگي‌اش‌ و نفهميدم‌ كه‌ چط‌ور شد سكته‌ مغزي‌ كرد و رفت‌ مثل‌ زندگي‌ ساده‌اش‌ و آن‌ شبهايي‌ كه‌ در پشت‌ بام‌ به‌ همراه‌ نسيم‌ شبانه‌ كمياب‌ تهران‌ دور هم‌ مي‌نشستيم‌ و شعر مي‌خوانديم‌، چه‌ كسي‌ مي‌دانست‌ كه‌ تو و منصور به‌ زودي‌ خواهيد رفت‌.

آيا ستاره‌هاي‌ آسمان‌ آن‌ شبها خبر داشتند؟ هر دو رفتيد و من‌ مات‌ و مبهوت‌ مانده‌ام‌ آخر مگر مي‌شود؟ دو جوان‌، دو جواني‌ كه‌ هر دو هنوز آرزوها در پيش‌ رو داشتند، بدون‌ هيچ‌ اختياري‌ مجبور به‌ ترك‌ دنيا شوند و امشب‌ كه‌ اين‌ غمنامه را مي‌نويسم‌ واقعا باورم‌ شده‌ كه‌ خداوند بهترين‌ها را گلچين‌ مي‌كند. قبلا فكر مي‌كردم‌ به‌ احترام‌ رفتگان‌ اين‌ حرف‌ را مي‌زنند اما نه‌، اين‌ يك‌ حقيقت‌ است‌. منصور با آن‌ سادگي‌ و بي‌آلايشي‌، نرمي‌ و عط‌وفتش‌ و تو… و تو كه‌ دنيايي‌ بودي‌.

نازمحمد تو را چگونه‌ توصيف‌ كنم‌ كه‌ سراپا خوبي‌ بودي‌ و بس‌. تو يك‌ انسان‌ بودي‌ بيش‌ از آن‌ كه‌ شاعر باشي‌ و تو يك‌ شاعر بودي‌ بيشتر از انسانيت‌. نورانيت‌ چهره‌ات‌ را بگويم‌؟ قلب‌ باز و پاكت‌ را بگويم‌؟ آرامش‌ كلامت‌ را بگويم‌؟ خونسردي‌ درياگونه‌ات‌ را؟ وقتي‌ عصباني‌ مي‌شدي‌ تازه‌ مي‌شدي‌ مثل‌ اوقات‌ آرامش‌ ما، فقط‌ يك‌ اشكال‌ داشتي‌; خيلي‌ آهسته‌ و كند حركت‌ مي‌كردي‌ و ما گاه‌ سرزنشت‌ مي‌كرديم‌ كه‌ تنبلي‌! غافل‌ از اينكه‌ بيمار بودي‌. خودت هم‌ نمي‌دانستي‌. فقط‌ مي‌گفتي‌ زود خسته‌ مي‌شوم‌. يك‌ روز رفتي‌ و آزمايش‌ خون‌ دادي‌ و بعد روشن‌ شد كه‌ ”هپاتيت ب‌” داشتي‌ و با شنيدن‌ آن‌ چقدر نگرانت‌ شديم‌. بعد از آن‌ بنا به‌ توصيه‌ دكتر، ديگر نمي‌توانستي‌ هر غذايي‌ را بخوري‌، بايد پرهيز را رعايت‌ مي‌كردي‌. ديگر در تهران‌ نمي‌توانستي‌ بماني‌ و به‌ ميان‌ خانواده‌ات‌ برگشتي‌ و در گرگان‌ فعاليت‌هاي‌ خبرنگاري‌ و روزنامه‌نگاري‌ خود را ادامه‌ دادي‌ و ما هر بار كه‌ از تهران‌ به‌ سوي‌ گنبد مي‌آمديم‌ در راه‌ سري‌ هم‌ به‌ تو مي‌زديم‌.

چه‌ زيبا بود ماجراهاي‌ بچه‌هاي‌ آق‌قلا را از زبان‌ تو شنيدن‌ و آن‌ كانديدایي‌ كه‌ با مزاحهايش‌ براي‌ شوراي‌ شهر راي‌ آورده‌ بود و قضيه‌ گاوهاي‌ آق‌قلا كه‌ خيابان‌ را كثيف‌ مي‌كردند و راه‌ چاره‌ عجيب‌ و غريب‌ از سوي‌ آن‌ كانديدا: ”اول‌ هشدار بعد كشتار!”. لط‌يفه‌ گفتن‌ هم‌ هنر مي‌خواهد، وقتي‌ تو تعريف‌ مي‌كردي‌ شيريني‌ خاصي‌ مي‌گرفت‌، ط‌وري‌ كه‌ آدم‌ دلش‌ مي‌خواست‌ تمام‌ آق‌قلا را از نگاه‌ تو ببيند. وجودت‌ سراپا عشق‌ بود، به‌ خوبي‌هاي‌ هستي‌ عشق‌ مي‌ورزيدي‌. سلام‌ دادنت‌ عاشقانه‌ بود، مهر و محبت‌ از آن‌ مي‌باريد و از دوستان‌ هنرمندي‌ كه‌ در تهران‌ با آنها آشنا شده‌ بودي‌، با عشق‌ سخن‌ مي‌گفتي‌ و براي‌ دوستان‌ دانشجويي‌ كه‌ نزد ما مي‌آمدند از سياست‌ و مسائل‌ اجتماعي‌ و عالم شعر عاشقانه‌ حرف‌ مي‌زدي‌ و برايشان‌ شعر مي‌خواندي‌. تو خيلي‌ راحت‌ سفره‌ دلت‌ را برايشان‌ باز مي‌كردي‌ و هيچ‌ پرده‌اي‌ بين‌ تو و ديگران‌ نبود، كاري‌ كه‌ خيلي‌ از ما نمي‌توانستيم‌ انجام‌ دهيم‌.

تو از ميان‌ شاعران‌ پاكترين‌ قلب‌ها را داشتي‌. ذره‌اي‌ حسادت‌ در وجودت‌ نبود، با همه‌ كنار مي‌آمدي‌ و همه‌ را از خود راضي‌ مي‌كردي‌ و شبهاي‌ شعر در تهران‌ و شهرهاي‌ مختلف‌ تركمن‌صحرا با صداي‌ تو گرما مي‌گرفت‌. به‌ هنگام‌ شعر خواندن‌ هم‌ خيلي‌ بي‌ادعا بودي‌. به‌ مقدمه‌چيني‌ و اط‌لال‌ سخن‌ نمي‌پرداختي‌. با لحن‌ خاص‌ هميشگي‌ات‌ فقط‌ شعرت‌ را مي‌خواندي‌ و بس‌ و در ميان‌ جوانان‌ چه‌ ط‌رفداراني‌ هم‌ براي‌ خود داشتي‌. دو بيتي‌هايت‌ خيلي‌ زيبا بود، بي‌هيچ‌ مناقشه‌اي‌ مستقيم‌ مي‌آمد و بر دل‌ مي‌نشست‌، چرا كه‌ از دل‌ پاكت‌ برمي‌خاست‌. حيف‌ آن‌ شعرها نيست‌ كه‌ رفتي‌ نازمحمد:

گونشم‌ من‌ يالي‌ كوين‌ بولمالي‌

سيريني‌ ايللره‌ يايان‌ بولمالي‌

بو گون‌ هم‌ ايربيله‌ اود آليپ‌ چيقدي‌

 اول‌ يرده‌ بيريني‌ سوين‌ بولمالي‌

 

”خورشيد هم‌ انگار بسان‌ من‌ سوخته‌”

”و رازش‌ را آشكار عالم ساخته‌ است‌”

 ” صبح‌ امروز نيز شعله ور شده  از جا برخاست‌”

”گويا او هم در زمين‌ عاشق كسي‌ شده است‌”

 

غيزلار مني‌ سازيم‌ اوچين‌ سوين‌دير

 گويزلر مني‌ يازيم‌ اوچين‌ سوين‌دير

 هر بير كيشي‌ هر سبابلي‌ سويسه‌ده‌

 انم‌ پاخير اوزوم‌ اوچين‌ سوين‌دير

 

 ”دختران‌ به‌ خاط‌ر سازهايم‌ دوستم‌ مي‌داشتند”

”و پاييزها بخاط‌ر بهارانم‌”

”هر كسي‌ بخاط‌ر چيزي‌ دوستم داشت، اما”

 ”بیچاره مادرم‌ تنها بخاط‌ر خودم‌ …”

 نازمحمد شعرهايت‌ حرف‌ نداشت‌. شعرهايت‌ مرا بياد دو بيتي‌هاي‌ سليس‌  باباطاهر مي‌انداخت‌ و براي‌ همين‌ تو را باباطاهر شعر تركمن‌ خطاب مي‌كردم‌. همان‌ يك‌ كتابت‌ ”سويجك‌ بولسانگ‌…” نشان‌ داد كه‌ چه‌ نابغه‌اي‌ وارد ميدان‌ شده‌ است‌. كتابت‌ فروش‌ خوبي‌ هم‌ داشت‌، چون‌ جوانها تو را شناخته‌ بودند و شعرهايت‌ را مي‌خواستند.

نازمحمد، تو هنوز خيلي‌ كتابهاي‌ ديگر بايد براي‌ ما مي‌نوشتي‌. تو روح‌ تازه‌اي‌ در دو بيتي‌هاي‌ تركمن‌ دميده‌ بودي‌. قبل‌ از تو ارازمحمد شاعري‌ ”آرام‌” هم‌ دو بيتي‌هاي‌ زيبايي‌ سروده‌ بود، اما دو بيتي‌هاي‌ تو جاندارتر و با خواننده‌ بسيار محرمتر بودند. ما حتي‌ در تركمنستان‌ هم‌ چنين‌ دو بيتي‌هايي‌ را نديده‌ بوديم‌. تو مي‌توانستي‌ اين‌ قالب‌ را در شعر تركمن‌ به‌ حد اعلاي‌ خود برساني‌ اما آن‌ بيماري‌ رهايت‌ نكرد كه‌ نكرد. چه‌ زود رفتي‌ نازمحمد، من‌ براي‌ تركمن‌ها و ادبيات‌ تركمن‌صحرا واقعا متاسفم‌.

دختر كوچولويت‌ ”آي‌سودا” از جلوي‌ چشمانم‌ نمي‌رود. چه‌ دختر ناز و بامزه‌ و شيرين‌ زباني‌ است‌. قبل‌ از تولدش‌ يادم‌ مي‌آيد آن‌ گفتگويي‌ كه‌ باهم‌ كرده‌ بوديم‌. گفتم‌: انشاا… كه‌ دومي‌ پسر باشد تا يك‌ دختر و پسر داشته باشی. گفتي‌: وا… براي‌ من‌ هيچ‌ فرقي‌ نمي‌كند. اتفاقا من‌ بيشتر دختر را دوست‌ دارم‌، دخترها مهربان‌ و پرعاط‌فه‌اند. اگر دختر شود دختر اولم‌ ”آي‌بولك‌” و اون‌ بزرگ‌ كه‌ شدند باهم‌ دوست‌ مي‌شوند و من‌ مي‌دانستم‌ كه‌ اين‌ حرفها را از ته‌ دل‌ مي‌گفتي‌ چون‌ خيلي‌ روشن‌ اندیش بودی‌. اصلا مثل‌ قديمي‌ها فكر نمي‌كردي‌. بله‌ دختر دومت‌ هم‌ به‌ دنيا آمد. كمي‌ كه‌ بزرگ‌ شد و زبان‌ كه‌ باز كرد يكبار كه‌ به‌ خانه‌ات‌ آمدم‌ مرا ”مختومقلي‌” صدا كرد. اول‌ فكر كردم‌ تو يادش‌ داده‌اي‌ اما بعد فهميدم‌ كه‌ خودش‌ اين‌ حرف‌ را زده‌ است‌. تابلوي‌ زيباي‌ مختومقلي‌ در خانه‌ات‌ بود، مختومقلي‌ ريش‌ داشت‌ و من‌ هم‌ به ته ریش ‌ داشتم‌، دختر كوچولويت‌ اشاره‌اي‌ به‌ ريش‌ من‌ كرد و گفت‌: تو مختومقلي‌ هستي‌.

البته‌ او متاثر از حرفهاي‌ توي‌ خانه‌ات‌ بود، چرا كه‌ در خانه‌ات‌ حرفي‌ جز شعر و ادب‌ و فرهنگ‌ و ادب نبود و دختر بزرگت‌ ”آي‌بولك‌” را هم‌ چنان‌ پرورده‌ بودي‌ كه‌ در مراسمها‌ بهترين‌ دكلمه‌ها را انجام می داد و هميشه‌ با استقبال‌ گرم‌ مواجه‌ مي‌شد، پدر شاعر داشتن‌ همين‌ است‌ ديگر.

 تو سراپا خاط‌ره‌اي‌ نازمحمد، آن‌ روزي‌ كه‌ من‌ و تو و دوست‌ عكاسمان‌ عيدقربان‌ وكيلي‌ و يك‌ دوست‌ ديگر از همشهري‌هاي‌ تو كه‌ متاسفانه‌ با گذشت‌ چند سال‌ اسمش‌ را فراموش‌ كردم‌، چه‌ سفر پربار و خوبي‌ به‌ خط‌ه‌ سرسبز جرگلان‌ داشتيم‌. شب‌ را در خانه‌ نبيره‌ مختومقلي‌ ”عطاايشان‌” گذرانديم‌. چه‌ شب‌ جالبي‌ بود آن‌ شب. افراد خانواده‌ عطاايشان‌ كه‌ كنارمان‌ نشسته‌ بودند اكثرا وارث‌ نامهاي‌ تاريخي‌ شخصيت‌هاي‌ ديوان‌ مختومقلي‌ بودند.

در كناری دولت‌محمد آزادي‌ پدر مختومقلي‌ نشسته‌ بود و در کناری عبدا… اما چرا در میان آنها مختومقلی نبود؟

پرسیدم: راستي‌ مختومقلي‌ كجاست‌؟

– پاسخ‌ دادند: رفته‌ تهران‌ كار مي‌كنه‌.

– چكار؟

– در كارخانه‌اي‌ كار مي‌كنه‌.

تو رو به‌ من‌ كردي‌ و گفتي‌ چه‌ سوژه‌ جالبي‌ است‌. ”مختومقلي‌ در كارخانه‌ تهران‌” آن موقع قرار شد مط‌لبي‌ راجع‌ به‌ آن‌ بنويسيم‌، نمي‌دانم‌ چي‌ شد كه‌ بعد نتوانستيم‌ به‌ آن‌ بپردازيم‌. موقع‌ برگشت‌ به صورت دسته جمعی ترانه ای از مختومقلی خوانده بودیم. آن‌ ترانه‌ هنوز در گوشم‌ مي‌پيچد:

زبيده‌ ناچاريم‌ دينگله‌

يوره‌كده‌ آرمانيم‌ قالدي‌

گوزلريمدن‌ آقديرديم‌ قان‌

زمينه‌ باق‌ قانيم‌ قالدي‌

من و نازی

 سفر جرگلان: فروردین ۱۳۷۷، از سمت راست ایستاده نفر  پنجم نازمحمد پقه، وسط عبا ایشان از نبیره‌های مختوقلی (روحانی)، بعد از عبا ایشان نگارنده تو از همان‌ آغاز انتشار نشريه‌ صحرا يكي‌ از ياوران‌ خوب‌ ما بودي‌ و اولين‌ شماره‌ صحرا را با مصاحبه‌اي‌ ورزشي‌ با يكي‌ از ورزشكاران‌ آق‌قلا زينت‌ دادي‌. البته‌ من‌ از اول‌ دوست‌ داشتم‌ كه‌ سردبير ما باشي‌ چون‌ در مدت‌ اقامت‌ در تهران‌ تجربه‌ كافي‌ براي‌ روزنامه‌نگاري‌ كسب‌ كرده‌ بودي‌. اما تو در گرگان‌ بودي‌ و ما در گنبد و بخاط‌ر بيماريت‌ رفت‌ و آمد براي‌ تو سخت‌ بود. بعدها كه‌ دفتر نشريه‌ را به‌ تهران‌ انتقال‌ داديم‌ كارها را تقسيم‌ كرديم‌. تو سردبير شدي‌ و در گرگان‌ كارهاي‌ فرهنگي‌ را انجام‌ دادي‌ و ما در تهران‌ آخرين‌ چك‌ مطالب‌ را انجام‌ مي‌داديم‌ و كارهاي‌ فني‌اش‌ را پيگيري‌ مي‌كرديم‌ و نشريه‌ ما 6 ماه‌ از تجربيات‌ تو استفاده‌ كرد، اما آن‌ روش‌ هم‌ روش‌ سختي‌ بود، همه‌ كارهاي‌ نشريه‌ بايد در يك‌ جا انجام‌ مي‌شد و با تغييراتي‌ در مسئوليت‌ها انجام‌ داديم‌ و عجيب‌ اين‌ كه‌ تو واقعيتها را خيلي‌ راحت‌ قبول‌ مي‌كردي‌، هيچ‌ خم‌ به‌ ابرو نمي‌آوردي‌، اصلا از هيچ‌ كس‌ انتظار اضافه‌اي‌ نداشتي‌، دوستي‌ و ساير مسائل‌ را هرگز در هم‌ تداخل‌ نمي‌دادي‌…

ما علاقه‌ عجيبي‌ به‌ شعرهاي‌ هم‌ داشتيم‌. تو هميشه‌ مي‌خواستي‌ شعر ”يتيره‌ن‌ قيراتيم‌” را برايت‌ بخوانم‌ و من‌ عاشق‌ دو بيتي‌هايت‌ بودم‌ . تو از نادر شاعران تركمن‌ ايراني‌ بودي‌ كه‌ بي‌اختيار اشعارت‌ مرا جذب‌ مي‌كرد چون‌ با روح‌ انسان‌ عجين‌ مي‌شدند آنها شعرهاي‌ لحظات‌ تنهايي‌ و زمزمه‌هاي‌ دردمندانه‌ انسان‌ بودند. در شعرهايت‌ زندگي‌ جريان‌ داشت‌، خيلي‌ ساده‌ و بي‌ريا بودند شعرهایت، در عين‌ حال‌ صميمي‌ و آشنا، مثل‌ زبان‌ امروز تركمن‌ و گفتگويي‌ كه‌ دور يك‌ سفره‌ چايي‌ انجام مي‌شد و تصاوير زيبايت‌ شكر آنها بود و عشق‌، تم‌ اصلي‌ شعرهايت‌، با ملموسترين‌ عناصر چه‌ صميمانه‌ بيان‌ مي‌شد:

بير كاسه‌ غيزغين‌ چاي‌ بير دوويم‌ چوره‌ك‌

بيرم‌ آرما بيرم‌ مهربان‌ يوره‌ك‌

ايكيميزه‌ بو دنياده‌ عزيزيم‌

دوغرودانام‌ موندا باشغا نه‌ گره‌ك‌

 

” جز پياله‌اي‌ چاي‌ و پاره‌اي‌ نان

 و شنيدن‌ يك‌ خسته‌ نباشيد و قلبي‌ مهربان‌

 براستی  که ما دو  از اين‌ دنيا

 چه می خواهیم ای عزیزم!”

تو شاعر بزرگي‌ بودي‌ نازمحمد و مي‌دانم‌ كه‌ اين‌ نوشته‌ برايت‌ كافي‌ نيست‌. اين‌ تنها بغضي‌ بود كه‌ روي‌ كاغذ تركيد. آخر در اين‌ شهر غريب‌ با كه‌ بگويم‌ و با كه‌ بگريم‌. حقش‌ اين‌ است‌ كه‌ بزرگداشت‌ باشكوهي‌ برايت‌ بگيریم‌ و اگر عمري‌ ماند چنين‌ خواهيم‌ كرد.

 استانبول- شهریور 1381

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

*

code

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا